در غروبی غمگین باز دل قصد سفر دارد التماسم می کند تا بمانم اما دیر زمانی است که ببریده دلم شاید از بند نفس باز گشاید قفل دل محبوس نیاز و نفس است باز دلم قافله راهگشای ما نشد صبر ایوب کمک کار نشد با عمرم به التماس گذشت باید آن میوه سرداب ربود تا چند کنم عذر این کار ننموده بسی راه دل پل به دلدار نداد همنفس ببرید نفس راه مرا در سحر آشفته بازار مرا تکه کرده تکه تکه سقف دل باز کرده چکه چکه مایوس شدم مست خرابات کجاست گوید مرا خود کرده ام تدبیر نیست زنجیر نیست تا ابد زندان دل او گشته ام . |
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 90/6/8 توسط عاشق دربدر
| پیام ها ()