سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عاشق دربدر
 عجب حکایتی است این غربت که قامت موج را میشکند!!!
رنگ بر روی گل سرخ نمانده و نور چشم ستاره را خاموش کرده است این روزهاقلبم از تپش فرو افتاده و نفس درون سینه ام غریبی میکند


گویا عزم سفر کرده از من میخواهد از اسارت خویش رهایش سازم

اما نمیداند من مشتاق تر از اویم به این سفر لیک نمیدانم چرا احتضارم اینقدرطولانی شده است !!!

تو از من صبر میخواهی اما میدانی که نمیتوانم .....من یارای مهار اسب سرکش اشک،در پشت سد پلکهایم را ندارم درون سینه ام آتشی پنهان است که سنگ را آب میکند چه رسد به دل... در این روزهای غریب که تو مرا به خاموشی میخوانی اما من نمیخواهم از این حال غریب جدا شوم  تو میخواهی داروی تلخ صبر را جرعه جرعه سر بکشم اما از دل من غرق در دریای بیخبری هستیتو از من صبر میخواهی اما نمیدانی که مرا صبر نمانده پس چگونه تسلیم مرگ نشوم وقتی هیچ راهی برایم نمانده است....بسان ماهی کوچکی که بر خاک افتاده و جان میدهد دارم دست و پا میزنم ولی.....

 به خدایی پناه میبرم که لنگرکشتی وجود در همه طوفانهاست 

دل دست بر زانوی توکل می گذارد و آهنگ ایستادن میکند کمکش میکنم اما او که می ایستد من فرو میریزم از حضور بی رحم طوفان نگاهت  زمین زیر پایم خالی می شودبا جسمی تب دار به قامت خمیده دل تکیه میزنم او که نیاز مرا فهمیده شانه اش را جلو می آورد تا پناه اشک هایم باشدا ی امیر دلهای بی قرار!!دل محتاج دست ولایی توست تا از تپش نایستدپس نگاه خدایی ت را از من دریغ مکن

نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 90/5/12 توسط عاشق دربدر | پیام ها ()